پیش بارگذار اجومال

سیر منطقی شهادت مسلم ابن عقیل علیه السلام

photo_2023-07-16_12-37-20
متن مقتل

سیر منطقی شهادت مسلم ابن عقیل علیه السلام

مسلم بن عقیل علیه السلام در نیمه ماه رمضان سال 60 هجری از مکه راه افتاد. به مدینه رفت ،در مسجد پیغمبر صلوات الله علیه و آله نماز خواند و با خانواده وداع کرد. دو نفر راهنما از قبیله قیس گرفت و راهی کوفه شد- بر اثر سختی راه و تشنگی شدید از ادامه راه بازماندند- سختی راه تا حدی بود که دو نفر راهنما بر اثر تشنگی مردند. بعد از اینکه به «مضیق» رسید نامه ای راه توسط قیس بن مسهر برای سید الشهداء علیه السلام فرستاد- و اتفاقات که در مسیر رخ داده بود در نامه قید کرد و این اتفاقات را به فال بد گرفته بود و تقاضای معاف کردن خویش و اینکه شخصی دیگر را به کوفه فرستد را نمود.سید الشهداء در پاسخ نامه فرمود: (به همان جانب که تو را فرستادم بشتاب والسلام). و مسلم مجددا به راه کوفه ادامه داد- پنجم شوال به کوفه رسید و به خانه مختاربن ابی عبیده ثقفی رفت. شیعیان به دیدن مسلم در منزل مختار می آمدند و نامه سیدالشهداء را برای آنان خواند و گریه کردند- عابس بن بشیب شاکری و حبیب بن مظاهر اسدی- سخنانی را ایراد نمودند و حمایت خودشان را از سیدالشهداء علیه السلام اعلام کردند و گفتند با دشمن شما جهاد می کنیم و با شمشیر در حضور شما با آنها مبارزه می کنیم و جز ثواب الهی چیزی نمیخواهیم. هجده هزار نفر از اهل کوفه با مسلم بیعت کردند و مسلم نامه ای به سید الشهداء علیه السلام فرستاد و از بیعت هجده هزار نفری مردم خبر داد و او را به آمدن ترغیب کرد- خبر به نعمان بن بشیر (والی) کوفه رسید او به منبر رفت و گفت: از خدا بترسید و بسوی فتنه و تفرقه شتاب نکنید که خونها ریخته میشود مالها تاراج می رود به گمان بد کسی را نمی گیرم و لیکن اگر بیعت خویش را بشکنید و با امام خود مخالفت کنید به خدا قسم تا مادامی که دسته این شمشیر در دست من است خواهم زد. و بعد از سخنرانی وی عبدالله بن مسلم بن ربیعه خارج شد و نامه ای به یزید بن معاویه نوشت: که مسلم به کوفه آمده است و شیعه به نام حسین بین علی با او بیعت می کند. اگر در کوفه حاجتی داری مردی نیرومند را بفرست که دستور و امر تو را اجرا کند و مانند تو عمل کند که نعمان مردی سست است (عمارة بن عقبه و عمربن سعد) نیز مانند این نامه برای یزید فرستادند- وقتی نامه ها به یزدی بن معاویه رسید با مشورت سَرَجون «مولی معاویه» طی نامه ای فرمان حاکمیت بصره و کوفه را به عبیدالله بن زیاد سپرد و نوشت که پیروان او از کوفه به وی نامه نوشته اند که مسلم برای شق عصای مسلمین لشکر فراهم می کند پس نامه را خواندی روانه شو- مسلم را مثل مهره جستجو کن تا او را پیدا کنی و او را زندانی یا بکش و یا نفی بلد کن-1
امام حسین علیه السلام نیز در همین فاصله نامه ای به سران قبایل عراق در بصره نوشت و به یکی از غلامانش به نام سلیمان که کنیه اش ابوزرین بود داد که من امام واجب الطاعه هستم و اهل بصره را به یاری خویش فراخواند2- از جمله افرادی که این نامه به آنها خطاب شده بود یزید بن مسعود نهشلی است و منذربن جارود عبدی بودند- که وقتی نامه به دست منذربن جارود رسید فکر کرد سلیمان- برای دسیسه آمده است و او را به عبیدالله بن زیاد تحویل داد. (کشته شد) یزید بن مسعود وقتی نامه سیدالشهداء علیه السلام به وی رسید هر سه قبیله (بنی تمیم، بنی حنظله و بنی سعد را جمع کرد و خطاب به آنها گفت: می خواهم در کاری با شما مشورت کنم و از شما یاری و امداد می خواهم و آنها پذیرفتند و گفتند مضایقه نمیکنیم یزید بن مسعود گفت: معاویه مرد و از مردن او غمی نیست چونکه باب ستم و گناه را شکست و ستونهای ظلم را متزلزل کرد و بیعتی نوآورد و پسرش یزید شارب الخمر و در راس ناپاکی و هرزگی (فجور) که دعوی خلافت بر مسلمین را دارد- و بدون رضایت آنها فرمانروایی می کند و با قصور عقل و کمی دانش و از حق بقدر جای پای خود را نمی شناسد و به خدا قسم که جهاد با یزید در دین افضل از جهاد با مشرکین است و حسین علیه السلام پسر دختر پیغمبر خداست. صاحب شرف اصیل و رای درست و علم بی انتها و او به این امرا ولی است برای سابقه پس و تقدم و خویشی با پیغمبر صلوات الله علیه و آله. بر خوردان مهربان و برای پیران دلسوز. حجت خدا به سبب او بر مردم تمام گردیده. پس از نور حق دور نشوید- و در گودال باطل فرو نروید – اینک من زره حرب پوشیدم هرکس کشته نشود می میمیرد هرکس فرار کند از دست طالب بدر نرود- و پاسخ خوبی بدهید. 3. نفس الهموم.
قبیله حنظله در پاسخ گفتند: ای اباخالد ما از قبیله و خاندان توایم اگر برای جنگ با دشمن به ما تکیه کنی به مقصود خویش می رسی. و پیروز می شوی به خدا در هر سختی کنار توایم و در اوج گرفتاری با تو هستیم و بدن ما سپر بلای تو.
قبیله سعد گفتند: ای اباخالد! بدترین کار نزد ما مخالفت و سرپیچی از فرمان توست. به ما زمانی مهلت بده تا صخربن قیس بازگردد و مشورت کنیم- و نتیجه نهایی را اعلام کنیم. و قبیله عامربن تمیم گفتند: ای اباخالد! ما همچون برادر و جانشین توایم به چیزی که خشم تو را درآورد رضایت نمی دهیم- تو صاحب اختیاری- و هر فرمانی بدهی و اراده کنی ما مطیع توایم. و در پایان یزیدبن مسعود اتمام حجت کرد و به بنی اسد گفت سوگند که اگر با من مخالفت کنید تا دنیا دنیاست جنگ و خونریزی بین شما برقرار است و در ریختن خون خودتان شمشیرهایتان کشیده خواهد شد. و نامه ای به سیدالشهداء علیه السلام نوشت. عرضه داشت4- بسم الله امام بعد… نامه تو به من رسید از من دعوت کردی فرمانبردار تو باشم- و به فوز عظیم یاری تو نایل گردم- و امروز کسی جز شما حجت خدا بر خلقش نمی باشد- و قبیله بنی تعمیم در برابر دستورات و فرمانبرداری از حکمت ذلیلانه فرود آمده و بقیه همانند شتری که سه روز چریده و شکمش پر باشد و بر سر چشمه آب آید- و قبیله بنی سعد نیز مطیع تو و آمده ورود تو می باشند و با دادن پند و اندرز کینه هایشان را شسته ام. سیدالشهداء بسیار خوشحال شد و در حق او دعا کرد و فرمود: خدا در روز هراس و وحشت ایمنی ات بخشد- به تو عزت دهد و در روزی که عطش و تشنگی غوغا می کند سیرابت کند- و یزید بن مسعود پس از خروج از بصره خبر شهادت حسین علیه السلام را شنید و بسیار محزون شد. 4 شبی که فردایش عبیدالله روانه کوفه می شد (سلیمان و نامه را به او داد( (منذربن جارود) که بخواند پس سلیمان را گردن زد و بر منبر رفت و گفت: (باید همه رام من شوند) به خدا سوگند حیوان سرکش با من قرین نشود- اگر کسی با من دشمنی کند از او انتقام می گیرم- ای اهل بصره امیرالمومنین مرا والی کوفه کرده است فردا به آنجا می روم برادرم عثمان را به جای خود گذاشتم- اگر از یکی از شما خلافی شنوم او را می کشم- و به کوفه رفت و در این همسفر پانصد نفر از اهل بصره با خود برداشت. و از جمله مسلم بن عمرو باهلی- منذربن جارود- شریک- عبدالله بن حارث)- و یک عمامه سیاه و جامه های یمنی پوشید و تنها راه افتاد. و مردم خیال می کردند حسین بن علی علیه السلام آمده است. و به طور اتفاقی می گفتند ای فرزند رسول خدا خوش آمدی- بسیار ناراحت شد و از طرف نجف وارد کوفه شد و به دارالاماره رسید و نعمان در را باز نکرد- در این هنگام یکی صدای او شناخت و گفت ابن زیاد است و همان دم نعمان در را باز کرد و مردم به او سنگ می زدند اما از چنگ آنها فرارکرد. صبح وقت نماز ابن زیاد بیرون آمد و گفت: امیرالمومنین شهر شما را به من واگذاشته و فرموده که ستم رسیده شما را رسیدگی کنم و محرومان را عطا کنم و به شنونده دانا عطا کنم و برنافرمان سخت گیرم و در روایتی دیگر است که: به این مرد هاشمی بگویید سخن مرا- تا از غضب من بپرهیزد (مقصود مسلم بود)- وقتی سخن عبیدالله را مسلم شنید و ازآمدن او خبردار شد- از خانه مختار بیرون رفت و به خانه هانی بن عروة رفت. مردم برای پیمان به خانه هانی می رفتند- تا 2500نفر بیعت کردند و خواست خروج کند اما هانی گفت شتاب نکن 6 نفس الهموم.
ابن زیاد غلامش (معقل) را 3 هزار درهم داد تا او جای مسلم را پیدا کند وی در مسجد شنید مردم می گویند: برای حسین با مسلم بن عوسجه بیعت می کنند ،مسلم بن عوسجه در مسجد کوفه نماز می خواند کنار او نشست تا از نماز فارغ شد گفت ای بنده خدا من یکی از شما هستم که خداوند محبت اهل بیت و دوست دارانشان را به من ارزانی کرده- گریه کنان گفت: سه هزار درهم دارم. می خواهم به کسی بدهم که به کوفه آمده است و برای دختر پیغمبر بیعت می گیرد می خواهم او را ببینم اما جای او را نمی دانم و در مسجد شنیدم که می گویند این مرد او را می شناسد. این پول ها را بگیر مرا نزد او ببر من از برادران شمایم. اما اگر بخواهی پیش از دیدارش با تو بیعت می کنم. مسلم از او پیمان گرفت که راز را برملا نکند و او قول داد و در نهایت به حضور مسلم رسید- و با او بیعت کرد- تا جایی که اولین نفر می آمد و آخرین نفر می رفت و گزارش ها را پیاپی به ابن زیاد می داد. شریک یکی از همراهان عبیدالله بود که از بصره به کوفه آمده بود او از روی مرکب به زمین افتاده بود بعضی گویند عمدا خود را مصدوم کرد تا حسین علیه السلام زودتر از عبیدالله به کوفه برسد- و در کوفه به منزل هانی آمد- و مریض شد ابن زیاد او را گرامی می داشت و پیغام رساند که امشب به دیدن تو می آیم. شریک به مسلم گفت این مرد فاجر امشب به عیادت من می آید وقتی نشست او را بکش و گویند- شریک به مسلم گفته بود- که چون گفتم مرا آب بدهیم بیرون آی و او را گردن بزن پس عبیدالله بر فراش شریک نشست و مهران (غلام عبیدالله) بر سر او ایستاد- و کنیزکی قدح آب آورد چشمش به مسلم افتاد از جای برخواست- شریک گفت آب به من بدهید- با رسوم گفت: وای بر شما آب به من دهید اگرچه جان من بر سر آن برود- مهران با زیرکی متوجه شد و عبیدالله از جا بلند شد- و مهران او را به شتاب می برد و به او موضوع را گفت. و مسلم بیرون آمد- شریک با او گفت چه چیزی باعث شد که او را نکشتی مسلم گفت یکی اینکههانی کراهت داشت. و دیگری حدیثی که مردم از پیغمبر (ص) روایت کرده اند: السلام قید الضک فلا نفتک مومن- یعنی اسلام از کشتن ناگهانی منع کرده است. و مسلمان چنین کشته نشود- (ما از پشت خنجر نمی زنیم( شریک به او گفت اگر او را کشته بودی فاسق- فاجر- کافر مکاری را کشته بودی وقتی که هواروشن شد مسلم در منزل هانی مخفی بود. عبیدالله اسما بن خارجه – محمدبن اشعث- عمروبن حجاج را خواست- و از آنان پرسید چرا هانی نزد ما حاضر نمی شود؟ گفتند مریض است. ابن زیاد گفت جاسوسان گفتند هرشب در خانه اش می نشیند و این شد که این چند نفر آمدند نزد هانی و ماجرا را گفتند که کاسه صبر ابن زیاد لبریز شده و به قصر بیا- تبر اثر اصرار آنها هانی به قصر رفت- هنگامی که چشمش به هانی افتاد گفت (اتتک نجائن رجلامعه) خائن با پای خویش آمده است( و رو به شریح قاضی کرد و گفت (من حیات او را می خواهم او مرگ مرا) و به او گفت مسلم را در خانه خود جای می دهی و برای او اسلحه جمع کنی؟ و هانی سخنان او را رد کرد و ابن زیاد معقل را صدا کرد و او همه جریان را گفت. و هانی گفت پدرت به من نیکی کرده و من می خواهم خوبی را درباره تو انجام دهم تو با خانواده ات به شام برو هرچه هم در کوفه داری با خود ببر زیرا کسی به کوفه آمده که از یزید سزاوارتر است. ابن زیاد گفت تا مسلم را به من ندهی دست از تو برندارم و ابن زیاد به خشم آمد و گفت تو را می کشم که هانی گفت اگر مرا بکشی شمشیرزنان در اطراف تو اجتماع کنند (به خیال حمایت قبیله مراد از وی) و ابن زیاد با شمشیر به صورت و بینی هانی زد و بینی او شکست و گوشت صورتش روی محاسنش ریخت و او را حبس کرد. 9 م مقرم- خبر به عمروبن حجاج رسید که هانی را کشتند. با مذحج آمد (قبیله مذحج) و گرداگرد قصر را گرفتند- و عبیدالله به شرع قاضی گفت برو هانی را ببین و نزد آنها برو و بگو زنده است و بعد از دیدن هانی به پیش ابن زیاد آمد و گفت: او را زنده دیدم اما بر او نشان ستم و شکنجه بود- ابن زیاد گفت آیا چیز زشت و منکری است که والی رعیت خود را عقوبت کند برو و قوم او را آگاه کن و شریح آمد و گفت زنده است امیر او را عقابی کرده و آزرده است. تا جان او به خطر نیفتاده برگردید و جان خود و جان هانی را به خطر نیاندازید و آنها رفتند.
شیخ مفید گفته است: عبدالله بن حازم گفت: من رسول مسلم بودم در قصر تا اوضاع هانی را به وی خبر دهم و وقتی او را زدند و حبس کردند زودتر از همه به مسلم خبر دادم و مسلم گفت بروم در میان یاران او و همه را مطلع کنم و همه نزد مسلح آمدند و قصر را محاصره کردند- و مسجد و بازار از مردم پر شد و پیوسته تا شب جمع می شدند – کار بر عبیدالله تنگ شد- ابن زیاد به کثیربن شهاب امر کرد با هرکس که فرمانبردار اوست از قبیله مذحج بروند و مردم را از یاری مسلم باز دارند و هم محمد اشعث که هرکس از کنده و حضرموت که مطیع اوست رایتی نصب کند و هرکس زیر آن پرچم آمد در امان باشد- قعقاع- شبث- حجاربن الجبر- شمر را با رایتی فرستاد. و اعیان را نزد خود نگاه داشت تا با آنها انس بگیرد و مانوس شود چون کسی با او نمانده بود و آن گروز رفتند و مردم را از یاری مسلم بازداشتند. و ابن زیاد اشراف را که با او بودند امر کرد بالای قصر بروند تا اهل طاعت را به آرزوها فریب بدهند- و اهل معصیت را بترسانند- و همین طور شد- پراکنده شدند زن‌ها نزد پسر و برادر خود می آمدند و می گفتند برگرد- مردم دیگر که هستند کفایت می کند و مردم پراکنده شدند تا اینکه مسلم در مسجد با سی نفرماند- اوضاع را که چنین به سوی درهای کنده آمد- بر درهای ورودی کنده که رسید با او ده تن مانده بود وقتی که از آن در بیرون آمد کسی نماند- به هرطرف نگاه کرد کسی را نمی دید که راهنمایی اش کند و سرگردان در کوچه های کوفه می رفت و نمی دانست کجا رود تا در خانه زنی به نام طوعه رسید که منتظر فرزندش به نام بلال بود- و مسلم به زن سلام کرد- گفت یا امة الله مرا آب بده- زن آب داد و مسلم آب را خورد و نشست و زن ظرف آب را برد و برگشت دید مسلم درب منزل او نشسته گفت ای بنده خدا مگر آب ننوشیدی گفت چرا- گفت پس پیش خانواده ات برو – مسلم سکوت کرد- طوعه دوباره تکرار کرد- مسلم خاموش بود- زن گفت سبحان الله- مسلم بلند شد و گفت مرا در این شهرخانه و عشیرتی نیست.
آیا می توانی کار نیکی کنی و اجری ببری شاید من تو را بعد از این پاداش دهم . گفت ای بنده خدا چه کنم؟ گفت من مسلم بن عقیل هستم این قوم به من دروغ گفتند و مرا فریب دادند و از مامن خود بیرون آوردند. زن گفت؟ تو مسلم بن عقیلی؟ گفت آری اجازه ورود داد و اطاقی غیراطاق خودش به مسلم داد و شام به او داد. و پسر طوعه- زود به منزل آمد . رفت آمد زیاد مادر به داخل اتاق موجبات سوال را برای او فراهم کرد اما در ابتدا طوعه خبر نداد- اما اصرار زیاد باعث شد تا موضوع را گفت. و او را قسم داد که موضوع را پنهان نگه دارد.
ابن زیاد در مسجد به منبر رفت در حالی که مسجد پر بود.
ابتدای سخنانش بی خرد و نادان کلامی گفت در وصف مسلم که خود او در خور آن کلام بود- و گفت هرکس مسلم را بیاورد و تحویل دهد. هزار دینار جایزه به او می دهیم- (دیه مسلم) و به حصین بین نمیر گفت: سرکوچه ها را بگیرد و خانه ها را جستجو کند وی شرطه و از طایفه بنی تمیم بود- ابوالفرج می گوید- بلال نزد عبدالرحمن بن محمداشعث رفت و خبر مسلم را به او داد و عبدالرحمن نزد پدرش که با عبیدالله نشسته بود رفت و خبر مسلم را داد که ابن زیاد گفت چه می گوید: گفت خبر مسلم را داد که در یکی از خانه های ماست. ابن زیاد با عصا به پهلوی او زد و گفت برخیز و مسلم را بیار- ابن زیاد 60 یا 70 مرد را با پسر اشعث- فرستاد برای دستگیری مسلم (حبیب السیر 300 نفر ذکر کرده است) مسلم در حال خواندن دعا بود که صدای شیهه اسبان را شنید زره پوشید- از طوعه تشکر کرد و گفت بهره خود را از رسول خدا (ص) دریافت کردی- و گفت دیشب امیرالمومنین علیه السلام را در خواب دیدم که گفت فردا با مایی- درگیری رخ داد و 42 نفر را به هلاکت رساند- چون شرایط را اینگونه دیدند به پشت بامها رفتند و آتش به دسته های نی زدند و از بالا بر روی مسلم می انداختند و سنگ می زدند (بین مسلم و بکیر بن حمران احمری رو ضربه رد و بدل شد او با شمشیر به دهان مسلم زد (لب بالای او را برید و به لب پایین رسید) و مسلم ضربه ای به سر او زد و ضربتی دیگر به شانه او که شانه او را شکافت که نزدیک بود به شکم او برسد- و رجزی خواند-
اقسم لااقتل الا حرا و ان رایت الموت شیئا مرا
کل امری یوماملاق شرا اخاف ان اکذب او اغرا) نفس المهموم
شیخ مفید گفته است: عبدالله بن حازم گفت: من رسول مسلم بودم در قصر تا اوضاع هانی را به وی خبر دهم و وقتی او را زدند و حبس کردند زودتر از همه به مسلم خبر دادم و مسلم گفت بروم در میان یاران او و همه را مطلع کنم و همه نزد مسلح آمدند و قصر را محاصره کردند- و مسجد و بازار از مردم پر شد و پیوسته تا شب جمع می شدند – کار بر عبیدالله تنگ شد- ابن زیاد به کثیربن شهاب امر کرد با هرکس که فرمانبردار اوست از قبیله مذحج بروند و مردم را از یاری مسلم باز دارند و هم محمد اشعث که هرکس از کنده و حضرموت که مطیع اوست رایتی نصب کند و هرکس زیر آن پرچم آمد در امان باشد- قعقاع- شبث- حجاربن الجبر- شمر را با رایتی فرستاد. و اعیان را نزد خود نگاه داشت تا با آنها انس بگیرد و مانوس شود چون کسی با او نمانده بود و آن گروز رفتند و مردم را از یاری مسلم بازداشتند. و ابن زیاد اشراف را که با او بودند امر کرد بالای قصر بروند تا اهل طاعت را به آرزوها فریب بدهند- و اهل معصیت را بترسانند- و همین طور شد- پراکنده شدند زن‌ها نزد پسر و برادر خود می آمدند و می گفتند برگرد- مردم دیگر که هستند کفایت می کند و مردم پراکنده شدند تا اینکه مسلم در مسجد با سی نفرماند- اوضاع را که چنین به سوی درهای کنده آمد- بر درهای ورودی کنده که رسید با او ده تن مانده بود وقتی که از آن در بیرون آمد کسی نماند- به هرطرف نگاه کرد کسی را نمی دید که راهنمایی اش کند و سرگردان در کوچه های کوفه می رفت و نمی دانست کجا رود تا در خانه زنی به نام طوعه رسید که منتظر فرزندش به نام بلال بود- و مسلم به زن سلام کرد- گفت یا امة الله مرا آب بده- زن آب داد و مسلم آب را خورد و نشست و زن ظرف آب را برد و برگشت دید مسلم درب منزل او نشسته گفت ای بنده خدا مگر آب ننوشیدی گفت چرا- گفت پس پیش خانواده ات برو – مسلم سکوت کرد- طوعه دوباره تکرار کرد- مسلم خاموش بود- زن گفت سبحان الله- مسلم بلند شد و گفت مرا در این شهرخانه و عشیرتی نیست.
آیا می توانی کار نیکی کنی و اجری ببری شاید من تو را بعد از این پاداش دهم . گفت ای بنده خدا چه کنم؟ گفت من مسلم بن عقیل هستم این قوم به من دروغ گفتند و مرا فریب دادند و از مامن خود بیرون آوردند. زن گفت؟ تو مسلم بن عقیلی؟ گفت آری اجازه ورود داد و اطاقی غیراطاق خودش به مسلم داد و شام به او داد. و پسر طوعه- زود به منزل آمد . رفت آمد زیاد مادر به داخل اتاق موجبات سوال را برای او فراهم کرد اما در ابتدا طوعه خبر نداد- اما اصرار زیاد باعث شد تا موضوع را گفت. و او را قسم داد که موضوع را پنهان نگه دارد.
ابن زیاد در مسجد به منبر رفت در حالی که مسجد پر بود.
ابتدای سخنانش بی خرد و نادان کلامی گفت در وصف مسلم که خود او در خور آن کلام بود- و گفت هرکس مسلم را بیاورد و تحویل دهد. هزار دینار جایزه به او می دهیم- (دیه مسلم) و به حصین بین نمیر گفت: سرکوچه ها را بگیرد و خانه ها را جستجو کند وی شرطه و از طایفه بنی تمیم بود- ابوالفرج می گوید- بلال نزد عبدالرحمن بن محمداشعث رفت و خبر مسلم را به او داد و عبدالرحمن نزد پدرش که با عبیدالله نشسته بود رفت و خبر مسلم را داد که ابن زیاد گفت چه می گوید: گفت خبر مسلم را داد که در یکی از خانه های ماست. ابن زیاد با عصا به پهلوی او زد و گفت برخیز و مسلمرا بیار- ابن زیاد 60 یا 70 مرد را با پسر اشعث- فرستاد برای دستگیری مسلم (حبیب السیر 300 نفر ذکر کرده است) مسلم در حال خواندن دعا بود که صدای شیهه اسبان را شنید زره پوشید- از طوعه تشکر کرد و گفت بهره خود را از رسول خدا (ص) دریافت کردی- و گفت دیشب امیرالمومنین علیه السلام را در خواب دیدم که گفت فردا با مایی- درگیری رخ داد و 42 نفر را به هلاکت رساند- چون شرایط را اینگونه دیدند به پشت بامها رفتند و آتش به دسته های نی زدند و از بالا بر روی مسلم می انداختند و سنگ می زدند (بین مسلم و بکیر بن حمران احمری رو ضربه رد و بدل شد او با شمشیر به دهان مسلم زد (لب بالای او را برید و به لب پایین رسید) و مسلم ضربه ای به سر او زد و ضربتی دیگر به شانه او که شانه او را شکافت که نزدیک بود به شکم او برسد- و رجزی خواند-
اقسم لااقتل الا حرا و ان رایت الموت شیئا مرا
کل امری یوماملاق شرا اخاف ان اکذب او اغرا) نفس المهموم
آتش به اختیار=کار فرهنگی خودجوش:
وقتی خبر به عبیدالله رسید که مسلم اینگونه مشکل برای ماموران ایجاد کرده کسی را فرستاد و به پسر اشعث پیغام داد که ما تو را سوی یک نفر فرستادیم تا او را بیاوری چنین رخنه بزرگ پدید آورد؟ اگر تو را سوی غیر او فرستیم چه خواهد شد؟ پاسخ داد- امیر فکر می کنی مرا سوی بقالی از بقالان کوفه یا که جرامقه حیره فرستادی؟ نمیدانی که مرا سوی شیری سهمگین و شمشیر برنده در دست دلاوری بزرگ از بهترین خاندان بین مردم فرستادی! شرایط را که فهمید عبیدالله گفت به او امان بدهید که غیر از این راه دیگری نیست که او را دستگیر کنید. (درکتاب مناقب نقل شده که مسلم به قدری قدرت و نیرو داشت که مردی را با دست می گرفت و به بام خانه می انداخت) در نهایت زخمهای زیادی به بدن مسلم رسید و از زخمهای فراوان از جنگ خسته شد و به کنار دیوار رفت و پشتش را به دیوار همسایه زد- و محمد اشعث به او امان داد و بقیه تایید کردند (شیخ مفید، ابوالفرج جزری) و نفس المهموم (چطور است که به من سنگ می زنید مثل کفتار در حالی که من از اهل بیت پیغمبران ابرارم- چرا مراعات حق رسول الله صلوات الله علیه و آله را درباره ذریه او نمی کنید؟ که امان را محمدبن اشعث به زبان آورد و مردی از پشت نیزه ای بر او زد که به زمین افتاد- و او را دستگیر کردند (سید در ملهوف) (و از اسب به زمین افتاد بعد از ضرب شمشیر و او را دستگیر کردند). مسلم گفت اگر امان شما نبود تسلیم نمی شدم و دست در دست شما نمی نهادم. و استری آوردند و مسلم را به آن سوار کردن و شمشیر از گردنش برداشتند. اشک از چشم مسلم روان شد. و فهمید که او را می کشند و گفت این شروع پیمان شکنی و خیانت است. عبیدالله بن عباس سلمی گفت چرا گریه می کنی- مسلم گفت به خدا سوگند که من برای خودم گریه نمی کنم و از کشتن خود ناله و زاری نمی کنم. برای خویشان و خاندان خود که رو به سوی کوفه دادند و برای حسین علیه السلام و آل او گریه می کنم و مسلم به محمد اشعث گفت: گمان نمی کنم از عهده امانی که دادی برآیی. لذا رسولی سوی حسین علیه السلام بفرست و او را از واقعه مطلع کن تا که حضرت برگردد- (از طرف من بگوید که امروز تا شام کشته می شود و در دست مردم اسیر شده- با اهل بیت خود برگرد پدر و مادرم فدای تو اهل کوفه با تو دروغ گفتند. و لیس لمکذوب رای(شیخ مفیدو نفس المهموم) و ابن اشعث پذیرفت عباس بن عثل طائی از بنی مالک بن عمروبن ثمامه را خواست و نامه را به او داد و گفت به حسین علیه السلام برسان و پس از چهار شب (در منزل زباله) به او رسید و خبر را داد- و سیدالشهداء فرمود آنچه مقدر است می رسد از خدای تعالی چشم داریم اجر مصیبت خود را در فساد امت.
وقتی به جلوی قصر رسیدند مسلم بر در قصر نشست و کوزه ای دید از آب سرد و گفت از این آب به من بدهید. مسلم بن عمرو باهلی نداد و گفت آب به این سردی را می بینی و الله که بتو ندهم تا قطره ای از آن بچشی- تا در دوزخ از حمیم بنوشی- و عمرو بن حریث غلام خود را فرستاد کوزه آبی آورد- قدحی آب در قدح ریخت و گفت بنوش تا خواست بنوشد قدح از خون پر شد و نتوانست تا بار سوم دندان ثنایای مسلم در قدح افتاد و گفت قسمت من نبود وگرنه این آب را نوشیده بودم- و مسلم را نزد عبیدالله بردند سلام نکرد- و ابن زیاد گفت تو را می کشم- مسلم خواست وصیت کند و چون عمر سعد رابطه خویشاوندی داشت خواست به او وصیت کند که او نپذیرفت و ابن زیاد گفت قبول کن- و در گوشه ای که عبیدالله آنها را می دید شروع به وصیت کرد و گفت در کوفه قرضی دارم به مبلغ هفتصد درهم آن دین را ادا کن از مالی که در مدینه دارم- و جثه مرا از ابن زیاد بخواه تا به خاک سپاری- و کسی را سوی حسین علیه السلام بفرست که او را بازگرداند- عمر سعد به ابن زیاد گفت که وصیت مسلم این سه مورد است. و ابن زیاد گفت: مال تو از آن توست هرچه خواهی کن- و حسین علیه السلام اگر آهنگ ما نکند ما هم قصد او نکنیم و اگر آهنگ ما کند دست از او برنداریم. اما جثه اوشفاعت تو را درباره او هرگز نمی پذیرم- و با مسلم وارد مشاجره شد که چرا به کوفه آمدی و اختلاف انداختی بین مردم و مسلم گفت- خمر برازنده تو است کسی هستی که خون مسلمانان می خورد و مردمی را که خدای عزوجل کشتنشان را حرام کرده- می کشد به کینه و دشمنی و از آن کار زشت خرم و شادمان است گویا هیچ کار زشت نکرده است. و ابن زیاد گفت خدا مرا بکشد اگر تو را نکشم چنان کشتنی که در اسلام کسی آنچنان نکشته باشد- و مسلم- حسین علیه السلام – علی علیه السلام و عقیل را دشنام داد- و مسلم را بالای قصر بردند- احمری را که مسلم به آن ضربت زده بود گفت تو باید مسلم را بکشی تا قصاص آن ضربت کرده باشی- و مسلم را بالای قصر بردند- استغفار می کرد تسبیح می گفت- و او را بر آن موضع که مشرف به بازار کفشگران است گردن زد و سرش افتاد و آنگاه پیکر مسلم را هم به پایین انداخت- نفس المهموم
«لعنه الله علی قوم الظالمین»

دیدگاه خود را اینجا قرار دهید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دسته بندی ها